صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1385
تعداد نوشته ها : 1
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
GraphistThem240

میخواهم از برادر شهیدم تورج موری لطفی بگویم  او هشتمین فرزند از یک خانواده پر جمعیت بود زمانی که به درجه رفیع شهادت نایل گشت 23 سال داشت  تا کلاس دوم دبیرستان درس خوانده بود  و آمده بود پیش من و چون من شاغل بودم و دو تا بچه کوچک داشتم میگفت میخواهم پیش اینها باشم و مواظبشان باشم همیجا هم درس را بصورت شبانه میخوانم  تا اینکه جنگ شد  و هوای سربازی به سرش زد  به سربازی رفت پس از گذراندن دوره آموزشی به جبهه اعزام گردید .  مسئول توپ 106 بود و در شلمچه خدمت میکرد وقتی برای مدت کوتاه به مرخصی چند ساعته می آمد از جبهه میگفت از شهدا  از دوستانش و حال و هوای جبهه .

 مرتب ماشینهایی  که در جبهه خراب میشدند  برای تعمیر به اهواز می آورد  . بیشتر مرخصیهایش اینطور بود چون اکثر افراد خانواده در اهواز سکونت داشتندهمه او را میدیدند  . آخرین مرخصی که آمده بود حال و هوای دیگری داشت خیلی توی خودش بود و عملیات قبلی که داشتند به حلبچه رفته بود و از شهدای حلبچه با افسوس حرف میزد از زنان باردار و کودکان که در چه وضعیتی به شهادت رسیده بودند از خانه هایی که دیگر سکنه نداشتند یا سکنه آنها  در جاهای مختلف منزلشان  و در حالتهای مختلف شیمیایی شده بودند و به شهادت رسیده بودند خیلی ناراحت بود و هیچوقت نمیخواست که من ناراحت شوم به دوستم گفته بود عملیات سختی در پیش داریم اینو دوستم بعد از شهادت برادرم به من گفت . شاید باورتان نشود زمانی که عملیات داشتند  و منهم خبر نداشتم خیلی آشوب توی دلم بود آروم و قرار نداشتم مثل اینکه منتظر چیزی باشم یکی از بستگان به منزل ما آمد و از من پرسید چرا اینقدر پریشونی گفتم نمیدونم انگار منتظر چیزی هستم . بعد از سه روز به ما زنگ زدند و گفتند زخمی شده  وقتی ما به شهرستان مسجد سلیمان رفتیم دیدیم که شهید شده نه زخمی  خیلی برایمان سخت بود مخصوصا برای من و بچه هایم که به او عادت کرده بودیم . او هم خیلی به بچه های من علاقه داشت .

یک روز صبح دخترم به من گفت دیشب دایی اومده بودم توی اتاقم و یک پیشونی بند سبز هم بسته بود و لباس سربازی هم تنش بود و به کمد تکیه داده بود و منو نگاه میکرد و من هم از ترس سرم رو زیر پتو بردم وقتی دوباره سرم رو از زیر پتو در آوردم او رفته بود .

یه روزی هم من از مسئله ای خیلی ناراحت بودم و بخاطر شهادت برادرم خیلی افسرده شده بودم خواب او را دیدم که با هم قدم میزنیم دور و بر محل آرامگاهش با من حرف میزد و میگفت ناراحت نباش و یک دسته کلید به من داد و گفت اینو بگیر و ناراحت نباش بعد من از خواب پریدم  انگار که برادرم شهید نشده بود و حال دیگری داشتم و بلند شدم و براش فاتحه  فرستادم و دیگر اثری از ناراحتی در من نبود انگار اونو کنار خودم احساس میکردم

روحش شاد


دسته ها :
1389/6/10 18:45
X